سلام
بالاخره امروز خواندمش...تمام شد: بیوتن رضا امیرخانی
چه رنجی میکشیم وقتی لابهلای آنهمه واژه غریب درس بیوشیمی ، چشمم به ویتامین بیوتین می افتاد و ناخوداگاه یاد کتاب نخوانده ای می افتادم که اردیبهشت از نمایشگاه خریده بودم :همان بیوتن رضا امیرخانی!
زجر آور بود وقتی چشمم در قفسه کتابهایم به آن کتاب سبز رنگ وسوسه آور می افتاد و مجبور بودم نزدیکش نشوم . میدانستم اگه بازش کنم هیچ وقتی برای خواندن آنهمه درس تلنبار شده باقی نخواهد ماند...از سر ناچاری چادری بزرگ کشیدم روی قفسه کتابهایم و به خواندن بیوشیمی و حفظ کردن نام ویتامین ها و چرخه های متابولیسم ادامه دادم...
از آنجایی که پس از هر سختی آسانیست بالاخره آن کتاب با همه پیچیدگی ها و سخت خوانیش امروز تمام شد.گمانم از آن دست کتابهایست که دوباره باید بخوانم.هنوز دلیل آن دلگرفتگی مداومی که از اول تا آخر کتاب همراهم بود را نفهمیدم...
بیشتر از آنکه یاد ارمیا بیفتم...یاد مناو میافتادم!
سیلور من....هفت کور
سهراب...درویش وصطفی
گاد بلس یو...یا علی مددی
یک سیلور کوارتر کسی را نکشته است ،اما به یک سیلورمن زندهگی می بخشد... هفت کور به یه پول
و دیگر آسمان را نخواهی یافت...تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود دل است،دل آدمیزاد!
شاید سوزی کمی به کریم شبیه بود اما آرمیتا هیچ شباهتی به مهتاب نداشت!
|
گفتم: با درس عملیات کارگاهی مشکل دارم...خیلی سخته...نمیتونم فضاشو تحمل کنم...
خندید و گفت: اشکال نداره عوضش مرد بار میای!
|